چهاردیوارى






روى نیمکتى روبروى طلافروشى ها به انتظار نشسته بودم که مرد سلانه سلانه آمد و کنار پیاده رو آرام گرفت.

کیسه هاى همراهش با چند کتاب پر شده بودند. سیگارى به لب گذاشت. من با طمأنیننه ترین پک زدن هاى عمرم را شاهد بودمدست چپ او تکه تکه لک هاى صورتى رنگى داشت، متفاوت و شاید زیبا. انگار به جایى در خلأ خیره مانده بود و براى پلک زدن فکر مى کرد.

دردى عجیب در چهره و تمامى حرکاتش کز کرده بود که سدى در برابر هرگونه قضاوتى مى شد.


کاش مى دانستم چه کتاب هایى به همراه دارد.







براى اولین بار در مترو وقتی راننده ى قطار سرعت را بالا و پایین برد، از پشت نقش زمین شدم. یکی از میان جمع کمک کرد تا سرپا شوم. هدفون در گوشم مى خواند"بوى عطر پیرهنت.".

به صورت زن خیره شدم،نمى شنیدم چه مى گفت. لبخند زدم. درد بدی در کمر پیچید.

 

چرا دلم گرفت؟؟





وقتى زنى را ناراحت و عصبى مى کنید ولى او فریاد نمى زند، آرام آرام نگاه تان مى کند و سکوت تنها حرفى است که اطراف او چنبره زده، در باورش چیزى براى جنگیدن باقى نمانده است. شاید ارزش شما حتى از تابلوى نقاشى روى دیوار کمتر باشد و این جاى قصه باید گفت: الفاتحه.



سکوت، خود سخنرانى بسیطى است مملو از واژگانى تلخ که زبان را مى گزند و هرگز راهى براى گذر پیدا نمى کنند. زمانه ى بدى است و این خلأ، رفته رفته آدمى را بسان گنجشکان زبان بریده، به دل دل زدنى همیشگى مبتلا مى سازد.

دنیا هم، به آدم هایى که تنها نگاه مى کنند، محتاج است.





به ایستگاه که رسیدم متوجه شدم مچ دست چپم خالی است، دستبند نبود.

همان دستبند فیروزه که سنگ‌هایش به طرز قشنگی برش خورده و کنار هم چیده شده بود. همان دستبندی که لابه‌لای فیروزه‌های قشنگش نقره کاری بود، حدیدهای کوچکی به شکل گل.

همان که بعد از جدایی برایم سوغات نمی‌دانم کجا گرفته و فرستاده و انگار تازه سلیقه‌ی من دستش آمده بود.

گم شد، گمش کردم، به همین راحتی.


قطار به ایستگاه رسید.

سوار شدم و رو به در شیشه‌ای تمام مسیر را گریستم.


پ.هوا، هوای اردیبهشت نیست.






به اندازه‌ی ساعتی رفته بودم پیش‌شان برای شام.

موقع خداحافظی بابا پرسیدند همراهت بیایم؟

گفتم که با ماشین آمده‌ام، که نیازی نیست.

آمدند جلو، مرا در آغوش کشیدند، بیشتر از یک خداحافظی ساده به درازا کشید این آغوش.

در گوشم گفتند خدا حفظت کند.

ترسیدم شاید.

نکند بابا خواب دیده‌اند باز و خواب‌های بابا هیچ وقت بی‌دلیل نبود.

من قرار است بمیرم؟ 

اگر بیشتر در آستانه در می‌ماندم بغضم رها می‌شد و نمی‌دانم چرا.

دلم برای پدری سوخت که شاهد رفتن فرزندش باشد،شاهد مرگ او.






 

 

نگاه عاشقانه‌ای به قابلمه‌ی کوچک خالی روی پتویم می‌اندازم و فکر می‌کنم 

چه لحظات کوتاه و لذت بخشی را با قابلمه‌ی سوپ ماست 

وکتاب زندگی بهتر” روی تختخواب و در سکوت کامل گذراندم!

گاهی باید ذهن را خالی کرد و فقط

از آن” کمال استفاده را برد که چه اندازه سخت است.

زبانم را روی لب‌هایم میکشم تا باقی مانده طعم سوپ را ببلعم.


 

پس از هبوط آدم،

حوّا

به قساوتی خفته در دل،

به سنگینی نگاهی ابدی، پابند شد.

حوّا

آن غزل پیچیده‌ی آفرینش،

در زمهریر سکوتی تا ابدیتِ دنیا،

به چارپاره‌ای تشنه از نوشیدن آغوش هو”،

بدل گشت.

و دنیا

این آلودهْ مخلوق

چه می‌دانست بی‌رحمی او تا کجا دامن‌کشان

پیش خواهد رفت.

 

 

پ.کاش بخونی وقتی می‌نویسم که، هرچی روزا بیشتر می‌گذره، ازت بیزارتر می‌شم.

 

 


 

 

 

دو هفته از حضور اورژانسی من در بیمارستان نزدیک محلِ کار میگذرد،

دو هفته از نوارقلب، از اِکو، از ویلچرگردی در بیمارستان.

قلبم آرامتر می‌زند ولی شور، دست از دلم برنمی‌دارد.

 

پ.دکترِ روان، نگاهی خریدارانه می‌اندازد و می‌گوید،

وزن کم کردهای!

چشمانم را می‌بندم تا بالا نیاورم.

 

 




گاهى براى نگفتن حرف اصلى، مدام این شاخه آن شاخه مى پرى، از روى جملات پل مى زنى، به انواع و اقسام کلمات بیربط آویزان مى شوى و در آخر با حرفى سرتاپا لجن فاتحه ى دیدار با مهربان ترین چشمانى که دیده اى را فریاد مى زنى.


پ. برایم "الرحمن" بخوان.


 

فارغ از حمام که می‌شوم، پوستم را آغشته به آبرسان جدیدی که گرفته‌ام کرده، 

دنم معطر به بادی اسپلش شده،

لباس پوشیده و موهایم راخشک می‌کنم. راضی‌ از رسیدگی به فاطمه بدون اینکه منتظر کسی باشد.

می‌گویم وقتش رسیده است.

سه پایه را گرد گیری می‌کنم و میروم سراغ رنگ‌هایی که ده سال است گوشه کمد جا خوش کرده‌اند.

درهای تیوپ‌ها را به سختی باز می‌کنم و خدا را شاکرم که مارک خوب آنها جواب داده و هیچ کدام خشک نشده‌اند.

آن سال‌ها آدم معمولی مثل من می‌توانست رنگ روغن وینزور بخرد و نگران قیمتش نباشد،

این سال‌ها شاید باید به رنگی معمولی‌تری فکرکرد.

 

 

 

قهوه می‌ریزم، محمدرضا لطفی می‌نوازد و من دست به قلم‌مو می‌شوم.

 

 

 


 

 

 

 

وقتی گفت، تو را زنی دیدم که هنرمندی‌ست بسیار سختی کشیده و

دلش می‌خواهد آینده را خودش بسازد اما خسته است”،

فهمیدم تمام تلاش من برای حفظ چهره‌ای سرخوش و قوی،

بیهوده بوده است چرا که یک غریبه در اولین دیدار

به عمق خستگی من به راحتی پی برد.

 

پ۱. خوابیدن زیاد، تماشای فیلم، ساز زدن، نقاشی و

خواندن کتاب از خفگی در روز تعطیل چیزی کم نمی‌کند.

 

پ۲. تنهایی به مراتب بهتر از بودن با

مردمانی است که قداست عشق و اعتماد را به لجن می‌کشند.

 


 

 

اینقدر حال مملکت خراب است که 

از من نخواه خوب باشم،

خوب‌تر از این باشم مگر می‌شود؟

این سال را نحصی گرفته است و

هی کش می‌آید و

این زمستان طولانی تمام نمی‌شود.

راستی تو کجایی وقتی

 منِ سیستم ایمنی بدن‌ضعیف هر روز

 با استرس گرفتن این ویروس مدرن معلوم الحال

 که در گوشی بگویم

انگار با مسافران فلان هواپیمای از ما بهتران،

همان‌ها که می‌گویند همین مملکت مریض

به دست آنها می‌چرخد که نه، لنگ می‌زند،

آمد و نشست به سر و صورت آدم‌های.

بگذریم.

 

بهار دم در نشسته است ولی

بعید بدانم

کسی اصلا منتظرش باشد.

 

پ.حدود ۲۰نفر تا امروز به دست #کرونا مردند.

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بررسي هاي اسلامي ادبیات من مقالات بهینه سازی سایت رزرو هتل بی عنوان graphic design in tehran خدمات تایپ و ترجمه عربی